درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان مثل آسمان یا با ماه یا با خورشید
1-آب آرام به اعماق نفوذ میکند (انگلیسی) 2-آسیاب خدا به آهستگی آرد میکند (انگلیسی) 3-بگذارید عدالت حکمفرما باشد اگرچه دنیا خراب شود (فرانسوی) 4-فکر را که کاشتی محصولش عمل است ولی عملی را که کاشتی میوه اش عادت خواهد شد (یونانی) 5-کودکان و ابلهان حقایق را بازگو میکنند (انگلیسی)
شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي. یک شنبه 3 مرداد 1391برچسب:داستان کوتاه,یکی از بستگان خدا,جالب,جذاب,دیدنی,بهترین ارشیو داستان کوتاه,, :: 11:29 :: نويسنده : سامان
يه پدري , یه روبات دروغ سنج میخره که با شنیدن دروغ سیلی میزده تو گوش دروغگو
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود… بیل گیتس اگر فقیر به دنیا آمدهاید، این اشتباه شما نیست اما اگر فقیر بمیرید، این اشتباه شما است.
سوآمی ویوکاناندن در یک روز، اگر شما با هیچ مشکلی مواجه نمیشوید، می توانید مطمئن باشید که در مسیر اشتباه حرکت میکنید.
آدولف هیتلر اگر تو برنده باشی، نیازی نیست به کسی توضیحی دهی، اما اگر بازنده باشی، نیازی نیست آنجا باشی تا به کسی توضیحی دهی ویلیام شکسپیر سه جمله برای کسب موفقیت: الف) بیشتر از دیگران بدانید. ب) بیشتر از دیگران کار کنید. ج) کمتر انتظار داشته باشید.
آلن استرایک در این دنیا، خود را با کسی مقایسه نکنید، در این صورت به خودتان توهین کردهاید.
بونی بلر برنده شدن همیشه به معنی اولین بودن نیست. برنده شدن به معنی انجام کار، بهتر از دفعات قبل است.
توماس ادیسون من نمیگویم که ١٠٠٠ شکست خوردهام. من میگویم فهمیدهام ١٠٠٠ راه وجود دارد که میتواند باعث شکست شود.
لئو تولستوی هر کس به فکر تغییر جهان است. اما هیچ کس به فکر تغییر خویش نیست.
آبراهام لینکلن همه را باور کردن، خطرناک است. اما هیچکس را باور نکردن، خیلی خطرناک است. انشتین اگر کسی احساس کند که در زندگیش هیچ اشتباهی را نکرده است، به این معنی است که هیچ تلاشی در زندگی خود نکرده.
چارلز در زندگی خود هیچوقت چهار چیز را نشکنید. اعتماد، قول، ارتباط و قلب. شکسته شدن آنها صدائی ندارد ولی دردناک است.
مادر ترزا اگر شروع به قضاوت مردم کنید، وقتی برای دوست داشتن آنها نخواهید داشت
روزی من با یک تاکسی به فرودگاه می رفتم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!
در تاریخ اتفاقات بسیاری افتاده که کنکاش برای یافتن دلایل آن، امروز یکی از دغدغههای محققان و علاقه مندان به تاریخ به شمار می رود.کشف راز ناپدید شدن و تلاش برای یافتن گنج و ثروتهای عظیم پادشاهان یکی از جذاب ترین بخشهای تاریخ است.
گنج اسپانیایی
یک دزد دریایی به نام ریش قرمز طی دو سال دزدی دریایی در سالهای ۱۷۱۶ تا ۱۷۱۸ ثروت فراوانی برای خودش ذخیره کرد. در این سالها همگان معتقد بودند کشوری بیشتر قدرت دارد که طلا و جواهر بیشتری داشته باشد.
اسپانیاییها در این مورد سرآمد دیگران بودند آنها با استخراج معادن در آمریکای جنوبی این جواهرات را در کشتیهای بزرگ به اسپانیا منتقل میکردند.
این دزد دریایی هم با همکارانش صبورانه!! روی دریا مشغول گشت زنی بودند تا سر و کله کشتیهای اسپانیایی پیدا شود و آن وقت با سرعت به غارت کشتی میپرداختند. نکتۀ مهم این بود که این دزد دریایی همواره جواهرات را در جایی دفن میکرد.
این دزد دریایی بالاخره در سال ۱۷۱۸ دستگیر شد و با مرگش معلوم نشد که این گنج کجاست و چه بر سر آن آمد. کشتی این سارق نیز بعدها غرق شد. تا مدتهای مدید افراد متعددی به جستجوی گنج پرداختند.
حتی در سال ۱۹۹۸ نیز کشتی را از زیر آب بیرون آوردند اما حتی یک نشانه هم از گنج به دست نیامد. محققین حدس میزنند که این گنج در جزایر کارائیب یا خلیج ورجینیا و یا غارهای جزیرۀ کایمان دفن شده باشد.
ثروت پرو
در سال ۱۸۲۰ میلادی شهر لیما از کشور پرو در معرض یک شورش عظیم و عمومی قرار گرفت به همین منظور حکام پرویی تصمیمی گرفتند که جواهرات موجود در شهر را برای دور ماندن از سرقت به مکزیک منتقل کنند. گنجها شامل مقادیر زیادی جواهرات به صورت سنگ، شمعدانهای طلا، مجسمۀ حضرت مریم از طلا و ظروف بسیار دیگر بود.
این گنج یازده کشتی را به طور کامل پر کرد. ویلیام تامپسون مسئول کشتی و حمل این گنج عظیم به مکزیک بود. اما غافل از آنکه در میان همراهان و کارگران کشتی، دزدان دریایی رخنه کردهاند. پس از سرقت،دزدان تصمیم گرفتند که جواهرات را به جزیره کوکاس در اقیانوس هند برده و در آن محل نگه دارند تا آبها از آسیاب بیافتد.
تامپسون فرماندۀ کشتی هم که دیگر با دزدان همدست شده بود، به اتفاق سارقان به جزیره میرود. اما ارتش مکزیک در تعقیب آنها وارد جزیره شد. به همین جهت دزدان به سوی جنگلهای انبوه گریختند. از آن زمان تاکنون دیگر هیچ اطلاعی از این گنج نیست. تاکنون نیز سیصد گروه به جستجوی این گنج رفتهاند اما به موفقیتی دست پیدا نکردهاند. به همین جهت برخی مدعیاند دزدان دریایی گنج را در جزیره دیگری دفن کرده و سپس به این محل آمدهاند.
مدفون در گلها
در سال ۱۵۲۰ میلادی اسپانیاییها با خشنونت تمام تمدن کهن آزتک را از پای درآوردن در حالی که شهر به طور کامل توسط ارتش اسپانیا محاصره شده بود فرمانده آرتکها (منته زوما) به نبرد ادامه میداد تا اینکه به شدت مجروح شد به همین جهت سربازان مدافع شهر تصمیم گرفتند جواهرات را در گوشهای گرد آورده و در یک زمان مناسب از شهر گریخته و جواهرات را نیز با خود ببرند. اما ورود اسپانیاییها به شهر و قتل عام مردم باعث شد که آنها شتابزده تمامی جواهرات را به قعر دریاچه تزوکو بریزند. ظروف نقره و طلا و سنگهای گرانقیمت فراوانی در شهر ذخیره شده بود اما همه آنها به دریاچه ریخته شدند تا اگر امکانش بود روزی به آنجا بازگشته و دوباره آنها را به دست آورند. اما کسی زنده نماند و آنهایی هم که توانستند بگریزند دیگر نتوانستند به شهر باز گردند.
امروزه این گنج عظیم پس از پنج قرن هنوز دست نخورده در میان گل و لای دریاچه پنهان شده است. در سالهای اخیر تلاش زیادی برای دستیابی به این جواهرات صورت گرفته حتی یکی از رئیس جمهورهای مکزیک نیز دستور لایرویی دریاچه را داد اما اقدام انجام گرفته بینتیجه ماند.
گنج فرعون
موقعی که هاوارد کارتر در سال ۱۹۲۲ توانست محل دفن فرعون مصر به اسم توتن آمخ خاتون را پیدا کند. از کارهای هنری موجود در قبر او شگفت زده شد. در کنار قبر او یک خزانۀ نگهداری جواهرات قرار داشت که کاملاً خالی بود. بعدها کارتر حتی نقشه و کاتالوگ جواهرات موجود را نیز پیدا کرد. به همین جهت خالی بودن گنجینه وی را به فکر برد.
برای کارتر عجیب بود که چه کسانی و چگونه اقدام به این سرقت کردهاند. زیرا مسیر دستیابی به مقبره فوق العاده پیچیده بود و یافتن مسیر از فهم انسانهای عادی خارج بود. ضمناً این همه ثروت را امکان نداشته بتوانند به راه دوری ببرند و لذا ممکن بود در همین اطراف دوباره دفن کرده باشند.
محققان به این نتیجه رسیدند که همان کسانی که محل دفن را ساخته و نیز جواهرات را در آنجا نهادهاند، در همان سالها یعنی ۳۴۳ تا ۴۲۵ قبل از میلاد، خود اقدام به خارج کردن گنجها نمودهاند اما تاکنون کسی نتوانسته این گنج را پیدا کند. ولی پژوهشگران معتقدند که بالاخره این گنج در روزی روی خودش را به انوار خورشید نشان خواهد داد.
گم شدن اتاق کهربا
اما گم شدن اتاق کهربا احتمالاً یکی از عجیبترین گمشدنهای جواهرات در تاریخ است. این اتاق یازده متر مربعی تماماً دیوارهایش با کهربا و انواع جواهرات و نیز کارهای هنری منحصر به فرد تزئین شده بود. این اتاق در سال ۱۷۱۶ میلادی برای فردریک پادشاه پروس ساخته شده و محل آن نیز در نزدیکی کاخ کاترین در سن پترزبورگ روسیه بود.
هیتلر موقعی که به روسیه حمله کرد تلاش نمود این اتاق را به آلمان انتقال دهد اما تمامی دیوارهای اتاق رو به خرد شدن رفت و لذا و تلاش کرد با چسباندن کاغذ دیواری مانع از فرو ریختن آن شود اما این اقدام هم بیفایده بود.
لکن از سال ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۵ دیگر کسی از این اتاق اطلاعی نداشت و پس از پایان جنگ نیز دیگر هیچکس از این اتاق و یا نشانههایی از آن را مشاهده نکرد.
آیا این اتاق در یکی از شهرهای زیرزمین مدفون است؟ آیا آن را آتش زدهاند؟ ایا المان نازی ان را به المان منتقل کرد و پنهان کرد؟ به هر حال تا امروز که خبری تازه از آن نیست.
اما خوشبختانه یک مدل بازسازی شده از آن امروز در کاخ کاترین وجود دارد. این اتاق اگر امروز وجود داشت رقمی معادل ۱۴۲ میلیون دلار ارزش داشت
سه شنبه 7 تير 1391برچسب:گنج های گم شده,جالب,گنج,المان نازی,دیدنی,بهترین مطلب, :: 13:16 :: نويسنده : سامان
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. " گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد. پنج شنبه 31 خرداد 1391برچسب:داستان کوتاه,حکایت خدا و گنجشک,زیبا,جالب,دیدنی, :: 23:59 :: نويسنده : سامان
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد. مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد. چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!" سه شنبه 25 مرداد 1391برچسب:داستان کوتاه,خدا پشت پنجره ایستاده,زیبا,جالب,دیدنی, :: 12:36 :: نويسنده : سامان
![]() ![]() |